عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : شنبه 23 بهمن 1389
بازدید : 851
نویسنده : amin

این داستان برگزیده از <افسانه های امروزی> نویسنده:ابولفضل ضرویی نصر آباد ملقب به ملا نصرالدین 

موش بخوردت!

یکی بود یکی نبود"غیر از خدا هیچکس نبود

دختری بود در ولایت غربت که هر چیزی میگفت وهر چیزی می خواست همان موقع اتفاق می افتاد یا آرزویش برآورده می شد.مثلا اگر می گفت:<الان برق می رود> همان موقع برق می رفت یا اگر می گفت <کاش ملای مکتب مریض شود> همان وقت ملای مکتب مریض میشد.

باری این دختر کم کم بزرگ شد و به سن جوانی رسید.یک روز داشت در خیابان راه می رفت"چشمش افتاد به یک پسری که در زیبایی و ملاحت سرآمد جوانان بود.باری تا چشم دختر به جوان افتاد با خودش گفت: <کاش این پسر عاشق من شود و به خواستگاری ام بیاید> از آنجا که آن دختر هر آرزویی می کرد فورا برآورده می شد"از قضای روزگار"پسر هم فی الفور عاشق دختر شد و همان وسط خیابان آمد به خواستگاری.

دختر گفت:<من حرفی ندارم ولی توباید اول چند خواسته مرا برآورده کنی > پسر گفت ای محبوب شیرین کار شما جان بخواه.دختر که توی دلش قند آب می شد"گفت: <اول این که باید برایم یک جفت شاخ غول بیاوری> پسر گفت:<به روی چشم.همین...



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , داستانهای طنز کوتاه و با حال , ,
:: برچسب‌ها: ملا نصرالدین , افسانه های امروزی , داستان طنز , داستان ملا نصرالدین , ابولفضل ضرویی نصر آباد ملقب به ملا نصرالدین ,
تاریخ : 24 مهر 1389
بازدید : 1069
نویسنده : amin

داستان خویشاوند الاغ

روزی ملا الاغش را که خطایی کرده بود می زد,
شخصی که از آنجا عبور می کرد اعتراض نمود و گفت: ای مرد چرا حیوان زبان بسته را می زنی؟
ملا گفت: ببخشید نمی دانستم که از خویشاوندان شماست اگر می دانستم به او اسائه ادب نمی کردم؟!

داستان دم خروس

یک روز شخصی خروس ملا را دزدید و در کیسه اش گذاشت,
ملا که دزد را دیده بود او را تعقیب نمود و به او گفت:خروسم را بده! دزد گفت: من خروس ترا ندیده ام,
ملا دفعتا دم خروس را دید که از کیسه بیرون زده بود به همین جهت به دزد گفت درست است که تو راست می گویی ولی این دم خروس که از کیسه بیرون آمده است چیز دیگری می گوید.

داستان خروس شدن ملا

یک روز ملا به گرمابه رفته بود تعدادی جوان که در آنجا بودند تصمیم گرفتند سر بسر او بگذارند به همین جهت هر کدام تخم مرغی با اورده بودند و رو به ملا کردند و گفتند: ما هر کدام قدقد می کنیم و یک تخم می گذاریم اگر کسی نتوانست باید مخارج حمام دیگران را بپردازد!
ملا ناگهان شروع کرد به قوقولی قوقو! جوانان با تعجب از او پرسیدند ملا این چه صدایی است بنا بود مرغ شوی!
ملا گفت : این همه مرغ یک خروس هم لازم دارند!



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه , داستان ملا نصرالدین , داستان پند اموز , داستان خنده دار ,

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد

به silverstar خوش اومدین امیدوارم لحظات خوبی رو اینجا سپری کنین اگه کسی مایل به تبادل لینک بود مارو لینک کنین و قسمت نظرات وبلاگ خبر بدین

به نظر شما این وبلاگ ارزش تبدیل شدن به یک سایت رسمی رو داره


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان نوشته ی طنز.جوک.خنده و آدرس silverstar.loxblog.ir
لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com